نگیننگین، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

دخترم نگین

بدون عنوان

دیشب ٢٠ شهریور ٩٠ پایین بودیم. همین که چند روزی بود بعد از مدت ها جرئت کرده و ایستاده بودی خودش برای ما خیلی ذوق داشت که یک دفعه آروم آروم و پشت سر هم چند قدم برداشتی. ما همه از ذوق زبونمون بند اومده بود! آفرین مامانی! دوستت دارم گلکم، دخترکم...
22 شهريور 1390

اولین قصه شبانه

وای خدا خیلی از دستت میخندم. دیشب خوابت نمی برد. رفتیم توی تراس و ماه را بهت نشوم دادم. با ذوق اشاره می کردی و می گفتی: ماه ( با الف خیلی کوتاه) بعد که برگشتیم بخوابیم بازم میخواستی بری ماه را ببینی. منم بغلت کردم و یک قصه من در آوردی از نگین و ماه و هاپو و پیشی برات گفتم. یک دفعه دیدم سرت روی شونه منه و خوابت برده.
16 شهريور 1390

راه رفتن

نگین عزیزم، این روزها به راه رفتن علاقمند شدی و دیروز چند قدمی هم به تنهایی راه رفتی! اجالب بود چون همیشه تا انگشت کسی را محکم نگرفته باشی قدم از قدم بر نمیداری. 
7 شهريور 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم نگین می باشد